Saturday, December 30, 2006

کوهی که بجنبد ز نسیم از طمعِ بید

با سی نا - خط نقاشی - بهار داعی - تورنتو تابستان 2006
درویش دلش خالی از انفاسِ جهان است
وصفی ست که در نیست توان دید نشانش
مرغی که گواه دلِ شوریده سرش بود
پا در قفسِ عادت خاموش نهادش
کوهی که بجنبد ز نسیم از نفسِ بید
مهری ست که معشوق به ظرفش ننهادش
این پنجره حرفی ست که دریا به خدا گفت
جز وصلِ دلِ یار به عاشق چه بدادش
ماییم و دلِ مشتعلِ آخر یک شمع
وصفی ست که در نیست توان دید نشانش
*
سالِ نو مبارک. ساده که بخواهید /آرزو در شما نمی ماند. این غزل از آخرین سروده هااست. بشتر روحی عرفانی در آنان هست اما پیشگرا هم هست. یک کتابِ جدا از دریافت های یک آدم از هستی ست. ادمی که دیگر آدم نیست. فکرش را بکنید مثلِ آخرین آدم مانده بر این سیاره است. که البته تقصیر از کسی نیست
حق

Thursday, December 21, 2006

این برنامه ها را دارم

/ در حالِ جمع حضورم. مثلِ اینکه در کارنامه ی هستی شما . یک نمره سبز شده باشد.دارم معرفت می نامم * چاپِ "مست از تو چکیدم" - و - " انتشار مجله " نورا و رساله ی آخرِ سهراب - نگاهی به مرگ در سهراب سپهری شاعر نیستم تا یادم نرفته عشق بنویسم این ها تا نوروز 86 . سلام

بلوغِ صبرِ تماشا

بعد از من هزار سال کفش هایم بر در جفت می شوند و کسی مرا از انتهای خودش داد خواهد زد بعد از من کل های کاغذی همه می میرند
دوازدهم دسامبر 2006-ونکوور-کانادا
.
از اینجا شروع شود که هرشب یادداشتِ کوتاهِی بنویسم. البته همین که جلو می رویم صدا وسیمایم هم ظهور کند. حالا این غزل را بر این وزن بخوانید تا بعد. خدا بانی اش را نگه دارد
دام دادادام دام دادادام/ دامدادام دامدادادام
*
زخم و عسل
مستِ توام هستِ توام / عازم وُ دربندِ توام پیش بیا زخم و عسل / از تو ُپرم از تو ُپرم
نیست کسی چو من فقیر/ثروتِ بی کرانِ من نیست کسی چو من اسیر/پربکش عاشقانه ام دست بده به دیده ام/دیده به دیدار توام پای بنه به هستی ام/ شوکتِ این ترانه ام شعر برو/ حرف برو/ پیش صدای عاشقم آینه چشم و رو بشوی /لکنتِ نانوشته ام فصل تویی/ نقطه تویی/ پرده ی بی حجابِ من پیش نسیمِ واپسین/ صوتِ سکوتِ هستی ام

Saturday, December 09, 2006

عاشقی قد خداست

ای عشق دل از بامِ تو پرواز گرفت از نامِ تو رسمِ عاشق آواز گرفت

حالی تو چه می جویی ات اندر کفِ مشت جان کز دل و دینِ چشمه آغاز گرفت

می گردم و باز فتنه ها می دوزم
آتش به دلِ سوختگان می سوزم
مرغم که رمیده از قفس های دراز
مِهرم که ز دامانِ خدا می ریزم
آگه ز خدا و بنده/ حالات شدیم
در محضر دوست/ مهد آیات شدیم
ناخوانده و نادیده و نشنیده کلام
خود کاملِ اکملِ کمالات شدیم
بنشین که به دل گوش دهم آمدنت
از خویش بگیرم آه از جانِ تنت
برخیز که آفاق شود روزِ نخست
صد پرده بگیرد از خیالِ سخنت
از جوی دل آتشِ جوانی روید
وز خوی تن عادتِ جدایی روید
در این کلماتِ ساده و وقتِ عزیز
از کوی دل آدمی خدایی روید
***
سلام به هر که از شما که به این بارگاه آمد و رفت می کنید و گاه دل مرا قرض می گیرید تا خنک بشوید. این نوشته های مرا هر که بتواند می تواند به نام خودش به هر که خواست نسبت بدهد. من مانعی ندارم. برای چاپ و یا نشر صدای من عاقبت یک اتفاق می افتد. حالا شناسنامه ام دارد مسن می شود و نمی دانم صادره از کدام منطقِ نور است
خوبم
دانسته ام خدا عاقبتِ شامی ست
که صبح بیدار می شود
چشمهایش را در آینه می شوید
و راه می افتد
.
حدس هایی زده ام که اینجا
مکانِ اهریمن می تواند بود
/اما اهورایی که نداشتم
مرا از عادتِ بهشت راند
.
نگاه کاشته ام جایی حوالی ی نزدیک
رد شده ام از دور
/ایستگاهِ تماشا
چندان که نبینم
ریخته شده ام در بود و نبود
تا شده ام
خوبم
سلام