Wednesday, January 24, 2007

صحبتِ ملکوت

silence as an sleepy wind
........................
whisper of waves
به خانه که برمی گردم
از کشفِ شکوفه و شبنم
چشمهات در آینه نیست
/تا آغوش بشوم
شبنم سنگ می شود
شکوفه خزان می چکد
چشمهات که در آینه نیست
^

Saturday, January 13, 2007

من در شاهنامه نبودم

اشاره به اولِ خواندن
)
میانِ تاریک دارم می نویسم
برگی بر حرفِ سپید
اگر خوب گوش کنی شاعرم
با لکنتی درخشان برگونه ی لب
/وگرنه من می تواند گلایه ای باشد
بر ابتدای هر سطر
/ که از وزنِ عشق کم می کند
.
حالا که این می نویسم
پایانِ شعرم معلوم است
: رخت هایی هست که باید آب بکشم
چمدانی که ببندم
و راهی که از آنِ من است. نقطه
:
شاهنامه به گفته ی ابوالقاسم ف سی سال نوشتنش عمر کشیده. این تاریخ مناسبِ وقتی ست که ایرانی ی عصر حاضر خودش را شوت کرده آن دنیا مدام نفرین می شود. هرچه گشتم دیدم من در شاهنامه نبودم و این سی سال هم نبود/ پس یکصد و بیست و چهار پیامبرِ حاضر را صدا کردم/ و بر در نوشتم
بر این سرا
هرکه در آید
طعامش دهید و از ایمانش مپرسید .
حاصل کتابِ من در شاهنامه نبودم شد/ سی سال. سی شاعر. سی روایتِ کوتاه /بعد نشستم و چمدان بستم
نباشم.
:
به نامِ خداوندِ جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
کتابی که کس من نبیند در او
تو را تا دمِ چاهِ چاله برد
که تاریخ رفتارِ آینده است
پشر پیشِ خود خویش را بنده است
وگر مزد دارد نوشتن بسی
نویسم به سمت خدای کسی
که در هست می جوید او نیستی
نشانی که در هستِ او نیستی
/
نه نه نبودم/ من در شاهنامه نبودم
*
بهتر نیست بایستم زمین تا هرجا خواست برود/ برگشت سوار می شوم/ تا این گفتم ایستگاهی در من توقف کرد

Wednesday, January 10, 2007

124000

گفت: به بیابان رفتم / عشق باریده بود / چندان که پا در برف فرو شود / در عشق فرو رفتم
گفتم
این یادداشت را در برفی سنگین می نویسم که قرار نبوده بیاید. اینجا ونکوور است. شهری که چندین بار تمامِ عالم اسمش را شنیده اند که بهشت روی زمین است. و در اولین عطسه ی زمستان/ برگ هایش شکوفه می زنند. هوا برعکس شده . مثل آدم که هنوزقدِ آدمِ اعدام است/ و زندگانی را مجاب کرده .
من کتاب هایم را/ نزدیک درخت بیدی در آفریقا/ جا گذاشته ام/ رویاهایم را تمام/ در آیه های حضور حالای 124000 پیامبر سروده ام / آدم
آخر دنیاست
گفت : پیش از این صوفی حقیقتی بود بی نام / اکنون نامی ست بی حقیفت
گفتم
.
مورچه ها می گویند
به اعماق پناه ببرید
دالانِ تاریک بی شک به نور کوچه خواهد داد
.
زنان به شکار پروانه ها رفته اند
مردان در پیله گرفتارند
و دختران به نور سوگند می خورند که می دانند
مادرانشان باکره از این جهان رفتند
.
یک کاسه آب خنک به من بدهید
حکمتِ این جهان مست است
برف می بارد/ آفتاب است

Monday, January 08, 2007

- یک کلمه

به مکه ی چشم تو که رسیدم
قلبم در مدینه می تپید
آنجا که باورهایم را
زنی از تبار ملکوت
به دیده ی تر غسل داده بود
*
این اتفاق اول بار در تهران رخ داد / کسی چیزی گفت گفتم الهی شکر.تعجب کرد. پس هر خرابی و آبادی را که دیدم جز این شکر چیزی نداشت تا جایی که هر چه هر که گفت گفتمی الهی شکر. 30 سال هست که مادرم را 10 سال در میان دیده ام/ چشمانِ سبز آبی اش حالا حتما رنگِ خداست. اینجا
برخی مرا شاعر مهاجر می دانند/ کسانی می گویند پناهگاهِ جانم بوده اند/ بعضی می گویند تبعیدِ آخر دنیا/ نامِ کوچکش تنهاییست
اما من هم چریک بوده ام
هم رازِ شب بی بهایی فروختم
و سرزمینی که در آنم
جایی ست که دستِ مرا
به نامِ کوچک آدم وصل خواهد کرد
به مدینه که برگردم
.