Wednesday, October 06, 2010

وصیتِ عصر

قشنگ گفت/ با کلمه های عصرِ حجر/ در روستایی که دلش لک می زد شهر بشود/ از کشوری که به قبله ی آدم پشت کرده بود/ و وطنی که سرش گیج می رفت/ در تاریخی که سرما خورده بود/ و مردمی که از تکرارِ تهوع بالا می آوردند/ /و پیمانه ی عادت چراغ شان شده بود