Tuesday, April 20, 2010
مسافری از شناسنامه ای جعلی
یک روز دوستت دارم های ساده... بی جایی در این جا باز می کند... و تو دیگر لازم نیست باران را پاره کنی ... تا من به سعادت ابر پی ببرم . یک روز دوستت خواهم داشت . با نامی از بیگانه ... به صراحتِ لهجه ات دست خواهم کشید. پرده از رویدادت برمی دارم . بادبانی را که سالها در شانه کاشته ام ... با مردمانِ چشم نگاهت... غسل خواهم داد. یک روز از تو می آیم.
Thursday, April 15, 2010
یک لا قبا
خبری نیست... جزآنکه عادتِ شوق مرا منادیانِ دروغ... چهاربار روزی که گذشت ... به جرم تفکر وُ تماشا وُ تبسم وُ توبه شکستند. ترانه ی تاریک می گوید... درخت جرم دارد... زن قدری زیادی ست ... آدم آدم نیست ... تنها خدا مالکِ دوزخ وُ رستگاری ی باغ است . می میریم ... بی آنکه دست هامان ... از به راه آمده باشند... و پاهامان... در انجامِ مناسکِ باورِ خویش... گامی از پیش ببرند. می میریم ... در انتهای ندامتِ کولی ی خویش. ( شعرهای محیطِ زیست )س
Sunday, April 04, 2010
عادت می کنیم

Friday, April 02, 2010
خوشا مرگ
خوشا نرسیدن... نشدن / خوشا دیوانه ای که منم . خوشا مست... خوشا هست / خوشا شیدایی که منم .خوشا سبز... خوشا زرد / خوشا شکوفه ای که منم . خوشا بند ... خوشا دام / خوشا رهایی که منم . خوشا عشق... خوشا مرگ / خوشا نوری که منم . س
Thursday, April 01, 2010
من فکر نمی کنم/ پس هستم
بی شمشیر و بی شولا و بی شاخه ای از ترِ زیتون...
کبوترانی در من زیست می کنند...
که جانبِ جلدِ هیچ بام و بری نمی دانند.
آیه های اتفاقِ مرا/
پاکتی از پی در پی ی سیگار...
اشگی پرفراز و بی مویه...
گلویی از خشک و در خلوت...
در تندیس شبی بارانی و نیمی حُزنِ...
تا دمِ سپیده و صبر/
یار می دهد.
کهکشانِ حضوری بی تکلف از عشق و آزادی...
در منِ بی من ...
دم به دم فرو می ریزد.
من و آه و خدا...
به مکتوب های مقدس ...
پشت کرده ایم .
پیکی از جانب چاپاری از شدن به شتاب...
دفترهای شعر مرا...
خط زده است .
خوابِ پریشانِ چشمهای ویرانم...
دوباره به سرخِ سینه ی امشب...
جوابی از رجِ رد زده است.
تو نیستی تا از با تو بگویم... تو نیستی تا.
پناه پنجره طغیانِ سرد صبورِ مرا...
تا دقتی از اتفاقِی از سرو و سبز و سپیده...
آغوش داده است.
تو نیستی تا شانه های هراسانم...
از هیچ با از تو بگوید.
زمین از هنوز تا وقتی بعداز این...
در توقفی بی پیش...
در ایستگاهِ تمام...
به آخرِ آدم...
دست می دهد.
وصیتی از پوچ...
آدمی از من و ما را...
به نیست می برد.
تلاشی از سمتِ مرکبی از مزموم...
ته مانده های ماتِ مرا...
می سوزد.
تو نیستی تا از با تو بگویم…
تو نیستی تا..... : " به یاران آن سوی آب های رفاه. به نازنین عبدالقادر بلوچ و شب های خانه ی ایران. ... اصفهان. سی و سه پل. نوروز 1389.
Subscribe to:
Posts (Atom)