خبری نیست... جزآنکه عادتِ شوق مرا منادیانِ دروغ... چهاربار روزی که گذشت ... به جرم تفکر وُ تماشا وُ تبسم وُ توبه شکستند. ترانه ی تاریک می گوید... درخت جرم دارد... زن قدری زیادی ست ... آدم آدم نیست ... تنها خدا مالکِ دوزخ وُ رستگاری ی باغ است . می میریم ... بی آنکه دست هامان ... از به راه آمده باشند... و پاهامان... در انجامِ مناسکِ باورِ خویش... گامی از پیش ببرند. می میریم ... در انتهای ندامتِ کولی ی خویش. ( شعرهای محیطِ زیست )س
No comments:
Post a Comment