Tuesday, March 14, 2006

عکس هایی که نگرفتیم

2005. This photo was taken in Toronto,Canada. I like this pictuer because it marks the end of my search as a sicker. I look down myself for all this years, see me up there. perhaps my most efective writting has taken place in this period of stageBelow: 1982.Amsterdam, Holland is the city of joy. 1- سال 1982 در آمستردام هلند گرفته شده 1983 - در مونترال

2- جلد اولین کتاب "در غربت صدا" این عکس را برادرم گرفته
3- دبیرستان فردوسی /تهران- خیابان پاسداران
4- همدان سال 1342 باید باشد/ همراه خواهرها و
براد..............................................................................................................................
5- مدرسه اتحاد همدان کودکستان تا کلاس ششم دبستان مدرسه اتحاد می رفتیم. از کنار مقبره استر و مردخای رد می شدیم . این دو عاشق و معشوق یهودی نزدیک مدرسه زندگی می کردند. اتحاد یک مدرسه ملی دخترانه پسرانه بود. زری جون و مادام فلور اولین معلم هایی هستند که بخاطر دارم. کلاس اول دبیرستان پهلوی بودیم بعد از همدان به تهران رفتیم/ این اولین مهاجرت من محسوب می شود. بچگی هایم در همدان قایم شده اند/ نوجوانی در تهران / جوانی در مونترال کانادا و در این سیاره که زمین صدایش می زنند و آدم دارد ویرانش می کند/ شاعری کرده ام
سد شهناز-همدان عکس از محمدزاده

جوری که ما نیست اینجا در این عکس ما خیلی جدی نشسته ایم. به نظر می آید از دست کسی دلخور بوده ایم. من که هر چه از دوران کودکی یادم می آید تنهایی ست. مثل اینکه تمام آدم ها با ما لج بوده باشند جوری ما را اذیت و آزار می دادند. ما اما با همه خوب رفتار می کردیم /بچه هم قد های ما/ما را بچه پولدار صدا می زدند و از همین بابت چشم دیدن ما را نداشتند. اما ما نه پولدار بودیم نه اصلا اهل قیافه . اما مگر بچه ها این حالیشان می شد و این بود که هیچ از بچگی نفهمیدیم. این حالتِ آن ها که یک جور فکر کنند و ما جور دیگر باشیم در تمام عمر ما تکرار شد. ما همیشه باید تعریف می کردیم که به خدا این که شما فکر می کنید ما نیست و همین عمل باعث و بانی شاعریت ما شد. الان هم که این تعریف را داریم می نویسیم باز به این فکر می کینم که شما واقعا چرا اینجور فکر می کنید/جوری که ما نیست

ا21آذر یعنی دو دلی

یک موضوع دیگر هم در شاعریت ما دخیل بود/ما روز 21 آذر به دنیا آمده بودیم روزی که جنبش آذربایجان رخ داده بود و حزب دکتر ارانی و یاران اش اعلام خودمختاری کرده بود و محمد رضا شاه پهلوی ارتش شاهنشاهی به آذربایجان فرستاده بود. مادر می گفت این روز روزِ نجاتِ آذربایجان است. پدر نظرش این بود که این روز روزِ شکستِ جنبشِ مردمی ایران محسوب می شود. ما همیشه میانِ این دو گویش حیران بودیم. آدم که نمی تواند به حرفِ پدر مادرش گوش ندهد/می تواند؟!؟

این ها بخشی از یادِ ایران است که در سالِ 1385 در فصلِ بهار اتقاق اقتاد. همچنانکه ملاقاتِ دوستانِ هنرمندم از جمله سید علی صالحی و...حالا به نوبت که مطالبی در این زمیته ها بنویسم از عکس و یاد ایشان یاد خواهم کرد. سلام.

الان البته در این سیاره اتقاقِ عجیبی دارد رخ می دهد و آن اینکه آدم ایستاده مرگِ خودش را نگاه می کند. می گویید چطور؟ از صاحبانِ زمین بپرسید .خ.

No comments: