Monday, March 13, 2006

زن

از دستی که کنارِ رودخانه
از دستِ زن نگرفتم
تا دستِ تو که حالا دستِ خودت نیست
بیست و هفت پیاله آه می گذرد
.
دوست تر دارمت بی پروا باشی
-نیمه ی جانی که رام نیست-
و به زبانِ توفان حرف می زند
.
از غروب که پایین می آییم
سمتِ دوستت دارم های شبانه/
شمعی بالای سر عاطفه روشن کن
به شمعدانی ها شب بخیر بگو
رنگ ها را یکی یکی صدا بزن
ترانه ی عصیانت را
در چشم آبی حوض نقاشی
:قرائت کن
-به این قبیله وعده داده ام آزادی می آید-
و شاعر می تواند
محضِ تکرار یک بیت غیرمجاز
چند ثانیه رفاه خانه ببرد
.
به نیما ی شاعر گفته ام بابا جان!ا
حالا آدم بی حساب و کتاب و بی فردا شده است
مادر قرار نبود شب و روز
در انتظار آمدنِ زن خود گریه کند
.
تو قرار نبود یادت برود
سمتِ انسان کدام طرف است
.
ِدخترانِ آه!.. بی سو و بی تصمیم
در ردیفِ غزلِ های کوپنی
قرار نبود پوچ شان گُل بدهد
.
من!... من قرار نبود
/در ایستگاهِ متروک کویر یک جانب
پیاده شوم
و نامم را یکی در شناسنامه ی تبعیدِ خیابان ها
خط بزند
.
نام گم شده ات را از دستِ پس کوچه بگیر
...وحشی باش.....ا
وحشی باش!....

No comments: