Wednesday, January 10, 2007

124000

گفت: به بیابان رفتم / عشق باریده بود / چندان که پا در برف فرو شود / در عشق فرو رفتم
گفتم
این یادداشت را در برفی سنگین می نویسم که قرار نبوده بیاید. اینجا ونکوور است. شهری که چندین بار تمامِ عالم اسمش را شنیده اند که بهشت روی زمین است. و در اولین عطسه ی زمستان/ برگ هایش شکوفه می زنند. هوا برعکس شده . مثل آدم که هنوزقدِ آدمِ اعدام است/ و زندگانی را مجاب کرده .
من کتاب هایم را/ نزدیک درخت بیدی در آفریقا/ جا گذاشته ام/ رویاهایم را تمام/ در آیه های حضور حالای 124000 پیامبر سروده ام / آدم
آخر دنیاست
گفت : پیش از این صوفی حقیقتی بود بی نام / اکنون نامی ست بی حقیفت
گفتم
.
مورچه ها می گویند
به اعماق پناه ببرید
دالانِ تاریک بی شک به نور کوچه خواهد داد
.
زنان به شکار پروانه ها رفته اند
مردان در پیله گرفتارند
و دختران به نور سوگند می خورند که می دانند
مادرانشان باکره از این جهان رفتند
.
یک کاسه آب خنک به من بدهید
حکمتِ این جهان مست است
برف می بارد/ آفتاب است

1 comment:

Anonymous said...

شعر قشنگي است . اميدوارم هميشه موفق باشيد.