Monday, January 08, 2007

- یک کلمه

به مکه ی چشم تو که رسیدم
قلبم در مدینه می تپید
آنجا که باورهایم را
زنی از تبار ملکوت
به دیده ی تر غسل داده بود
*
این اتفاق اول بار در تهران رخ داد / کسی چیزی گفت گفتم الهی شکر.تعجب کرد. پس هر خرابی و آبادی را که دیدم جز این شکر چیزی نداشت تا جایی که هر چه هر که گفت گفتمی الهی شکر. 30 سال هست که مادرم را 10 سال در میان دیده ام/ چشمانِ سبز آبی اش حالا حتما رنگِ خداست. اینجا
برخی مرا شاعر مهاجر می دانند/ کسانی می گویند پناهگاهِ جانم بوده اند/ بعضی می گویند تبعیدِ آخر دنیا/ نامِ کوچکش تنهاییست
اما من هم چریک بوده ام
هم رازِ شب بی بهایی فروختم
و سرزمینی که در آنم
جایی ست که دستِ مرا
به نامِ کوچک آدم وصل خواهد کرد
به مدینه که برگردم
.

No comments: