Thursday, April 01, 2010

من فکر نمی کنم/ پس هستم

بی شمشیر و بی شولا و بی شاخه ای از ترِ زیتون... کبوترانی در من زیست می کنند... که جانبِ جلدِ هیچ بام و بری نمی دانند. آیه های اتفاقِ مرا/ پاکتی از پی در پی ی سیگار... اشگی پرفراز و بی مویه... گلویی از خشک و در خلوت... در تندیس شبی بارانی و نیمی حُزنِ... تا دمِ سپیده و صبر/ یار می دهد. کهکشانِ حضوری بی تکلف از عشق و آزادی... در منِ بی من ... دم به دم فرو می ریزد. من و آه و خدا... به مکتوب های مقدس ... پشت کرده ایم . پیکی از جانب چاپاری از شدن به شتاب... دفترهای شعر مرا... خط زده است . خوابِ پریشانِ چشمهای ویرانم... دوباره به سرخِ سینه ی امشب... جوابی از رجِ رد زده است. تو نیستی تا از با تو بگویم... تو نیستی تا. پناه پنجره طغیانِ سرد صبورِ مرا... تا دقتی از اتفاقِی از سرو و سبز و سپیده... آغوش داده است. تو نیستی تا شانه های هراسانم... از هیچ با از تو بگوید. زمین از هنوز تا وقتی بعداز این... در توقفی بی پیش... در ایستگاهِ تمام... به آخرِ آدم... دست می دهد. وصیتی از پوچ... آدمی از من و ما را... به نیست می برد. تلاشی از سمتِ مرکبی از مزموم... ته مانده های ماتِ مرا... می سوزد. تو نیستی تا از با تو بگویم… تو نیستی تا..... : " به یاران آن سوی آب های رفاه. به نازنین عبدالقادر بلوچ و شب های خانه ی ایران. ... اصفهان. سی و سه پل. نوروز 1389.

No comments: